شادباش

 

در هوایت بی قرارم سر زکویت برندارم یا حسین  

میلاد سه نوگل گلستان امیرالمومنین علی علیه السلام بر همه مبارک

راه حل اصلاح بی‎حیایی در جامعه: کار فرهنگی و کار اجرایی

آیت الله مجتبی تهرانی

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم؛ بسم الله الرحمن الرحیم؛
والحمد لله رب العالمین و صلّی الله علی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنه الله علی اعدائهم اجمعین.

«رُوِیَ عنِ الصادق(علیهالسلام) قال: لَا إِیمَانَ لِمَنْ لَا حَیَاءَ لَه»[1]


حیای ممدوح و مذموم

بحث حیاء بحث مفصّلی است، به طور اختصار یک تقسیمبندی دیگری راجع به حیاء را مطرح میکنم که علمای اخلاق آن را تحت عنوان حیای ممدوح و حیای مذموم مطرح میکنند؛ حیای ستایش شده و حیایی که نکوهش شده است. حالا این چیست؟ چهطور میشود با آن بیانی که ما راجع به حیاء داشتیم، حیاء مذموم باشد؟

من مقدّمتاً مطلبی را عرض کنم. حیاء یکی از مواهب الهیّه و از مختصّات انسان است و به تعبیر صدرالمتألّهین «غریزه انسانیّه» است و این حیاء «ما به الامتیازِ» انسان از سایر حیوانات است. حیوانات حیاء نمیکنند، امّا انسان حیاء میکند. این موهبت الهیّه مخصوص انسان بوده و حالتی برای روح، در ارتباط با عمل زشت است؛ حالا زشتی عمل در ارتباط با عقل عملی باشد یا در ارتباط با شرع باشد، قُبح، قُبحِ عقلی باشد یا قُبحِ شرعی باشد، فرقی نمیکند. این حالت موجب میشود که روح مُنفعِل و مُنکسِر میشود و این حالت نقش بازدارندگی نسبت به آن عمل زشت دارد. اگر هم انسان مرتکب آن کار شده است، باز همین حالت موجب میشود که دیگر تکرار نکند و از نظر اثر است که حیاء را تقسیمبندی میکنند. اثر به معنایی که مانع ارتکاب عمل قبیح شود یا بر عکس، مانع ترک عمل حَسَن باشد؛ در هر دو رابطه فعل و ترک است.

ریشه حیاء «قوّت نفس و ایمان»

ما در روایاتمان در باب مسأله حیاء، حیای ممدوح و حیای مذموم داریم. الآن از نظر ریشه‏یابی، مطلبی را عرض میکنم و بعد وارد میشوم و این تقسیمبندی را توضیح میدهم. کسانی که اهل حیاء هستند و دستشان به عمل زشت آلوده نمی‏شود و خودداری میکنند، یعنی این حالت، مانع انجام عمل قبیح یا مانع ترک عمل نیک میشود، قوّت انسانی و ایمانی دارند. در ارتباط با قبح هم گفتیم که ما یک قبح عقلی داریم و یک قبح شرعی داریم.

ریشه حیاء از قبایح عقلی چیست؟ اینکه کسی قبح عقلی انجام نمیدهد به‏خاطر قوّت روح انسانیِ او است، چون این از مختصّاتِ انسان است. میگویند: قوّتِ نفس، اینجا نفس به معنای بُعد انسانیاش است. این حیاء کاشف از این است که بُعد انسانیاش قوی است. در ارتباط با قبح شرعی، این حیاء کاشف از این است که شخص، قوّت ایمانی دارد. هر دو حکایت از قوّت میکند؛ یکی قوّت روحِ انسانی و یکی قوّت بُعد ایمانی. این دو تا است که موجب میشود شخص، دستش به عمل زشت آلوده نشود.

ریشه بیحیایی «ضعف نفس و ایمان»

در مقابل، کسانی که لااُبالی هستند و دستشان به عمل قبیح آلوده میشود، چه قبح انسانی و چه قبح شرعی، یعنی گناه، چه در ارتباط با ارتکاب حرام و چه در ارتباط با ترک واجب، این بیحیایی کاشف از این است که شخص یا از نظر بُعد انسانی ضعف دارد، یا از نظر ایمانی ضعف دارد. همه اینها را گفتیم و ریشهیابی هم کردیم.

حیاء از انگشت‏نما شدن در محیط لاابالی‏گرها

حالا سراغ آن تقسیمبندی میرویم؛ انسانهایی هستند که وقتی در محیطها یا شرایطی قرار میگیرند، دستشان آلوده به عمل قبیح میشود و یا فرض بفرمایید واجبی را ترک میکنند یا عمل غیرشرعی را مرتکب میشوند از نظر شرعی یا انسانی فرقی نمیکند. چه فعل و چه ترک، زشت و قبیح است، وقتی در محیطِ عرفیِ لااُبالی قرار می‏گیرد، خلاف را مرتکب میشود. این شخص چون بُعد انسانی و بُعد ایمانیاش ضعف دارد، مرتکب عمل قبیح میشود.

معنای تسامح عرفی

ما به این حالت میگوییم «تسامح عرفی». اگر از او بپرسی فلانی چرا نمازت را نخواندی؟ میگوید: جایی بودم که خجالت می‏کشیدم. خجالت می‏کشیدی؟ از چه کسی؟ از چه چیزی؟ یا اینکه می‏گوییم: فلانی! این چه کاری بود که کردی؟ این کار که حرام بود! میگوید: خوب اگر نمیکردم، در این جمع انگشتنما میشدم. شرایط محیط عرفیِ لااُبالی، موجب میشود مرتکب فعل قبیح یا ترک واجب شود. بعد هم که از او میپرسی: چرا؟ میگوید: خجالت کشیدم! در اینجا حیاء را مصرف میکند.

حیای ضعف و حیای قوّت

حیاء به معنای واقعیاش، ممدوح است، لذا در روایات ما بر محور همین حیای ممدوح بحث کردهاند، چون در عرف این حیاء متداول است. البته این تقسیمبندیِ حیای ممدوح و مذموم را هم کردهاند. من این مقدمه را برای این گفتم که روایاتی را که میخوانم، معنایش مشخص شود. در روایتی از امام صادق(علیهالسلام) دارد که حضرت فرمود: «الْحَیَاءُ عَلَى وَجْهَیْنِ فَمِنْهُ الضَّعْفُ وَ مِنْهُ قُوَّةٌ»، با این مقدّمهای که گفتم دیگر خیلی روشن میشود. یک قسم از حیاء کشف از ضعف میکند و یک قسم آن کشف از قوّت در بُعد انسانی و در بُعد ایمانی میکند، «وَ إِسْلَامٌ وَ إِیمَانٌ»[2] حالا معنای روایت دیگر تقریباً روشن میشود که حضرت این را ریشهیابی کردند.

حیای عقل و حیای حُمق

در روایتی از پیغمبر اکرم است که فرمودند: «قال رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم): الْحَیَاءُ حَیَاءَانِ حَیَاءُ عَقْلٍ وَ حَیَاءُ حُمْقٍ فَحَیَاءُ الْعَقْلِ هُوَ الْعِلْمُ وَ حَیَاءُ الْحُمْقِ هُوَ الْجَهْلُ»[3] آن حیایی که پشتوانهاش قدرت روحیِ انسانی است، حیای علم است و آن حیایی که پشتوانهاش ضعف انسانی و ایمانی است، حُمق و جهل است.

خواهی نشوی رسوا، هم رنگ جماعت شو!

من خواستم این تقسیمبندی را بگویم، البته بحثم تا حدودی کامل نیست. ما در روایات مواردی را میبینیم که رویشان دست میگذارند که اینها حیای مذموم است که تو از آن‏ها به «خجالت» تعبیر میکنی. ما موارد متعدّدی داریم که میگویند: این خجالت یعنی چه؟ مثل همین عمل به واجبات و ترک محرّمات. اگر کسی واجبی را عمل نمیکند و میگوید: خجالت میکشم، عمل حرام مرتکب میشود. شما را به خدا قسم اصلاً این جمله «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو»، حرف صحیحی است؟ حماقت هم حدّی دارد! این همان حیای حُمقی است که در روایت بود. من هیچ حرفی را از خودم نمیگویم. از چه کسی خجالت کشیدی؟ برو از خدا خجالت بکش! حالا من دو سه مورد از آن موارد را عرض میکنم.

موارد مختلف حیای حُمق

1.      حیاء در «سؤال کردن»

یک‏نفر، چیزی را نمیداند و نمیرود بپرسد که آگاه شود. چرا؟ میگوید: خجالت میکشم که بپرسم. این حیای حُمق است. ما در یک روایت از امام صادق(صلواتاللهعلیه) داریم که فرمودند: «یَا ابْنَ النُّعْمَانِ! لَا تَطْلُبِ الْعِلْمَ لِثَلَاثٍ لِتُرَائِیَ بِهِ وَ لَا لِتُبَاهِیَ بِهِ وَ لَا لِتُمَارِیَ» برای این سه چیز دنبال تعلّم و یاد گرفتن علم نرو! اینکه انگشتنما شوی، پُز بدهی یا با مردم مجادله کنی.

«وَ لَا تَدَعْهُ لِثَلَاثٍ رَغْبَةٍ فِی الْجَهْلِ وَ زَهَادَةٍ فِی الْعِلْمِ وَ اسْتِحْیَاءٍ مِنَ النَّاس»[4] برای سه جهت نیز یاد گرفتن را رها نکن! «رَغْبَةٍ فِی الْجَهْلِ» یک: دوستی نادانی؛ یعنی میگوییم: چرا نمیروی یاد بگیری؟ میگوید: حالا اگر بدانم چه میشود؟ ندانم بهتر است. این را میگویند: «رَغْبَةٍ فِی الْجَهْلِ». دو: «زَهَادَةٍ فِی الْعِلْمِ» یعنی همینقدر که میدانم بس است، این را میگویند: «زَهَادَةٍ فِی الْعِلْمِ». بحث من مربوط به این مورد سوم است، «وَ اسْتِحْیَاءٍ مِنَ النَّاس» خجالت میکشد برود بپرسد. خجالت میکشد برود مسأله شرعی را بپرسد. این حیاء، حیای حُمق است و مذموم است. این اصلاً حیاء نیست که فرد میگوید: خجالت میکشم.

2.      حیاء در گفتن «نمیدانم»

دوم؛ چیزی را نمیداند و نمیگوید که نمیدانم، چون خجالت میکشد که بگوید نمیدانم. ببینید روایات ما چهقدر ظریف برخورد میکنند. روایتی از علی(علیهالسلام) است که فرمودند: «لا یستحیین أحد إذا سئل عما لا یعلم أن یقول لا أعلم»[5] خجالت نکش آقا! نمیدانی؟ بگو نمیدانم. «و لا یستحیین أحد إذا لم یعلم الشی‏ء أن یتعلمه»[6] این روایت یعنی اگر چیزی نمیدانی، خجالت نکش، برو بپرس.

همین الآن یاد قضیهای افتادم که این را شخصی برای من نقل کرد که فوت کرده است. محلهاش را نمیگویم، او به من گفت من در یک جای عمومی به یکی از علمای بزرگ و مشهور تهران برخورد کردم. سلام کردم. ایشان خیلی هم ادب کردند. از ایشان یک مسأله شرعی سؤال کردم. ایشان فکری کرد، سرش را بلند کرد و گفت: مثل شیر یادم نیست! هیچ هم خجالت نکشید، با این که میشود گفت: ایشان از أعلم علمای تهران هم بود. «لا یستحیین أحد إذا سئل عما لا یعلم أن یقول لا أعلم» گفتن «نمیدانم» که خجالت ندارد.

3.      حیاء در «گفتن سخن حق»

آنجایی که حق را میدانی و چون خجالت میکشی، ابراز نکنی نیز حیای احمقانه است. روایت از علی(علیهالسلام) است که فرمودند: «من استحیا من قول الحق فهو أحمق»،[7] اگر کسی بگوید خجالت کشیدم که حرف حق را بزنم، آدم احمقی است. نگاه کنید چه تعبیری است!

در این جلسه من چارهای جز این ندارم که اینها را فهرستوار بگویم. «وَ اللَّهُ لا یَسْتَحْیی‏ مِنَ الْحَق»[8] این آیه قرآن است. خدا از بیان حق حیاء نمیکند.

غرضم این بود که این تقسیمبندی را فهرستوار بگویم و الّا بحث مفصّلی است و من هم فرصت ندارم. این را هم گفته باشم که این تقسیمبندی هم در روایات ما است و هم در مباحث اخلاقی ما است و از نظر ریشهای هم گفتم که ریشهاش چیست. آنهایی که اهل حیاء هستند، چه در رابطه با قبح عقلی و چه در رابطه با قبح شرعی، کسانی هستند که از نظر بُعد انسانی و از نظر ایمانی قوی هستند و کسانی که ضعف ایمانی یا ضعف نیروی انسانی دارند، در وادی بیحیایی قرار میگیرند و نمیتوانند پردهداری کنند و در جامعه پردهدَر میشوند.

راه حلّ ترویج بیحیایی

و خصوصاً این تعبیر را عرض میکنم که «یکی از مشکلات بزرگ جامعه ما ترویج بیحیایی است». در این بحث حیاء مکرّر از من سؤالی شده است که راهحل این مشکل چیست؟ شاید در ذهن بسیاری از شماها هم همین آمده باشد. این مسأله یک چیز عادّی هم هست. گفت: چرا مشکل را میگویی ولی راه حلّ آن را نمیگویی؟ بیانصاف نیستم حق هم با آنها است.

شیوه‏های گسترش بیحیایی

1.      ترویج بی‏حیایی

من مقدّمهای را بگویم بعد وارد راه حلّ مشکل میشوم. ترویج بیحیایی دو تصویر دارد، گاهی ترویج بیحیایی به صورت ترویج زشتی‏ها و اعمال قبیح در سه رابطه دیداری، گفتاری و رفتاری است. فرد شاخصی که مروّج این نوع بیحیایی در جامعه ما است، رسانهها هستند که چه از نظر دیداری، چه گفتاری و چه رفتاری پردهدری میکنند. ظاهراً کسی هم در حرف من تأمّل ندارد که رسانهها در جامعه مروّج بیحیایی هستند.

2.      سکوت در برابر بی‏حیایی

گاهی ترویج بی حیایی نمی‏کنند، یعنی اعمال زشت را ترویج نمی‏کنند، بلکه سکوت میکنند و با عمل زشتی که در جامعه واقع میشود، برخورد نمیکنند. این هم ترویج بی حیایی است. کسانی که در جامعه مسئولیّت دارند با هر عمل زشت در بُعد دیداری، گفتاری و رفتاری که برخورد کنند، اگر به وظیفه‏شان عمل نکنند، این‏ها هم بی حیایی را ترویج داده‏اند. یعنی بازگذاشتن میدان در جامعه برای انجام کار زشت، ترویج بیحیایی است. پس ترویج دو نوع است. دقت کنید که من اینها را از هم جدا کردم.

فضای پنجم حاکم بر چهار محیط، فضای حکومت است:

بحث من در گذشته در مورد تربیّت بود، عرض کردم که انسانها در چهار محیط خانوادگی، آموزشی، رفاقتی و شغلی، روش رفتاری میگیرند. در آنجا تعبیری داشتم که گفتم ما فضای پنجمی داریم که این فضای پنجم، حاکم بر آن چهار محیط است. مثلاً اگر محیط خانوادگی، آموزشی، رفاقتی و شغلی نقش سازندگی داشته باشند، امّا فضای پنجم که حاکم بر هر چهار محیط است می‏تواند تمام زحمات آن‏ها را خنثی کند.

اگر فضای پنجمی که حاکم بر چهار محیط است، نقش سازندگی داشت، «سطح جامعه» به سمت سازندگی میرود؛ حتی اگر بعضی از این محیطها نقش تخریبی داشته باشد. امّا اگر آن فضا نقش تخریبی داشت، نقش سازندگی این فضاها تضعیف میشود و بلکه از بین میرود. این‏ها بحث‏هایی بوده که من در سابق کرده‏ام. من این بحث را با بحثی که امروز در این جلسه گفتم، تلفیق میکنم تا راه حل مسأله روشن شود. من دیگر چارهای ندارم و مجبورم از بحث تربیّت وارد بحث حیاء شوم. حالا این دو تا را به هم متّصل میکنم.

راه حلّ اصلاح بیحیایی در جامعه

حالا سراغ راه حل مشکل برویم. راه حلّ این مشکل که در سطح جامعه وجود دارد، چیست؟ راه حلّ این است که حاکمان جامعه، یعنی سازندگان فضای پنجم، دارای صلاحیّت باشند. اگر اینها افراد صالح باشند، مشکل هم در بحث فضای پنجم و هم در نقش سازندگی چهار محیط اوّل، حلّ میشود.

اصلاح فقیهان و اصلاح مسئولان

در جامعه دو دستهاند که فضاساز هستند، اگر این‏ها اصلاح شوند، جامعه روی صلاح خواهد دید. من اوّل یک روایت میخوانم و بعد مطلب را توضیح می‏دهم. روایت از پیغمبر اکرم است که فرمودند: «قال رسولالله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم): صِنْفَانِ مِنْ أُمَّتِی إِذَا صَلَحَا صَلَحَتْ أُمَّتِی» حضرت فرمودند: دو گروه از امّت من هستند که اگر صالح و شایسته باشند، جامعه و امّت من هم رو به صلاح میرود، «وَ إِذَا فَسَدَا فَسَدَتْ أُمَّتِی» اگر این دو گروه فاسد باشند، جامعه هم رو به فساد میرود، «قِیلَ یَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَنْ هُمَا» از پیغمبر سؤال کردند که این دو گروه و دو صنف که میفرمایید، چه کسانی هستند؟ «قَالَ الْفُقَهَاءُ وَ الْأُمَرَاءُ»[9] دسته اوّل فقها یعنی علما و دانشمندانی که معارف و احکام شرعیّه را میدانند و دسته دوم هم اُمَرا یعنی کسانی که زمام امور اجرایی جامعه را در دست دارند، هستند.

وظیفه فقها و امرا: تبیین دین و اجرای آن

کار فقها امور فرهنگی است و کار اُمَرا امور اجرایی است. اینها اگر صالح شدند، جامعه هم صالح میشود. معنای این که صالح شدند یا فاسد شدند، چیست؟ معنایش این است که به وظیفه‏ای که خداوند به آن‏ها محوّل کرده است، عمل کنند. وظیفه علما و فقها یک وظیفه فرهنگی است، یعنی این‏ها باید بیایند احکام شرعیّه را تبیین کنند، معارف الهیّه را بگویند، بایدها و نبایدها را به تعبیر خیلی ساده برای مردم بیان کنند. این وظیفه فقها است. وظیفه اُمَرا چیست؟ وظیفه اینها پیاده کردن احکام شرعیّه در سطح جامعه است، چون اینها مسئول اجرایی هستند. اینها باید احکام شرعیه را اجرا کنند.

«سکوت» ترویج بی‏حیایی است!

من در اینجا میخواهم این نکته را عرض کنم که فقها و عالمان دینی که وظیفه تبلیغ دین و آموزش احکام الهی را دارند، اگر در برابر بی‏حیایی‏هایی که در جامعه می‏شود، سکوت کنند، یا مجریان و مسئولان امور حکومتی که وظیفه اجرای احکام را دارند، اگر در برابر بی‏حیایی‏هایی که در سطح جامعه اتّفاق می‏افتد، کاری نکنند، همین سکوتشان ترویج بیحیایی است. اگر مردم و جامعه منحرف شوند و فقها چیزی نگویند و کسانی که وظیفه اجرایی دارند، دست روی دست بگذارند و کاری برای اصلاح جامعه نکنند، این خودش ترویج بیحیایی است. چه رسد به اینکه نعوذ بالله خودشان بیحیایی را ترویج کنند.[10]

فقها و امرا باید دوشادوش هم کار کنند

اینطور نیست که فقها و امرا از یکدیگر جدا باشند، باید موازی با هم کار کنند. کار فرهنگی و کار اجرایی باید دوشادوش جلو رود والّا اگر کار فرهنگی شود، امّا کار اجرایی نشود، بیفایده است. هرچه فقها داد بکشند و از اینطرف اُمَرا عمل نکنند، فایدهای ندارد. چون برخی از شما راه حلّ مشکل جامعه را خواستید، من این مطالب را میگویم.

هر کس به وظیفه شرعیاش عمل نکند، فاسق است!

ضمناً این را هم بدانید که این مصیبت برای جامعه اسلامی تازگی ندارد. ما در باب احکام داریم که اگر کسی به وظیفه شرعیاش عمل نکرد، مرتکب حرام شده است. سراغ اهمّ واجبات برویم. اهمّ واجبات چیست؟ «امر به معروف و نهی از منکر» با آن مراتبی که شنیدید. اگر کسی به این اهمّ واجبات در سطح جامعه عمل نکند، یعنی آن کسی که در این رابطه وظیفهای دارد، اگر به این وظیفه عمل نکند، فاسق است. این که میگویم خیلی روشن است، همه اینها مسأله شرعی است؛ این شخص فاسق است. این مصیبت بزرگ از صدر اسلام بعد از پیغمبر اکرم در جامعه اسلامی شروع شد.

مصیبت تاریخی اسلام، زمام‏داری فسّاق ظاهرالصلاح

فُسّاق ظاهرالصلاح، زمام امور اجرایی را در سطح جامعه به دست گرفتند و جامعه اسلامی رو به فساد رفت. اینها زمام امور اجرایی جامعه را به دست گرفتند و چون به وظیفه الهی عمل نکردند، جامعه روز به روز، رو به فساد رفت. مصیبت واقعی این بود. اگر فاسق بودند ولی ظاهرالصلاح نبودند مشکل زیادی نبود، مردم هم فریب نمیخوردند. به تعبیر من اگر بی‏ریاء و بی‏دین بودند این همه مصیبت به بار نمی‏آمد. اگر باصفا بودند ولی در وظایف شرعی کاهل بودند، مردم سراغ این‏ها نمی‏رفتند. مصیبت «فاسق ظاهرالصلاح» بالاتر از فاسقی است که ظاهرالصلاح نیست.

من تا حدودی خواستم راه حل مشکل را بگویم. راه حل چیست؟ فضاسازان باید اصلاح شوند تا جامعه اصلاح شود. فضاسازان باید به وظایفشان عمل کنند والّا وضع جامعه همین است که میبینید. اینهایی که میگویم، استدلالی است و همه دلایل را هم گفتم و پیش آمدم. سؤال کردید راه حلّ چیست، من هم روایت خواندم. راهش این است. دیگر بهتر از این میخواهید؟

کار فرهنگی، بدون کار اجرایی جواب نمی‏دهد!

عالم دینی هر چه کار فرهنگی کند، تا اجرا نشود، هیچ اثری ندارد و جامعه اصلاح نمیشود. اینها باید هماهنگ جلو بروند. اینها باید اصلاح شوند، ما راهی جز این نداریم. من در این بحث حیاء وارد فضای پنجم شدم و گفتم که اگر امرا قابل اصلاح هستند، باید آنها را اصلاح کرد. چون این‏ها نقش اساسی برای پیاده کردن احکام را دارند.

کار فرهنگی، بدون اجرا ذهنیّت گرایی است!

ذهنیّت گرایی به چه درد میخورد؟ مهم این است که احکام در سطح جامعه عمل شود. پردهدری را در سه رابطه گفتم و همه را هم بحث کردم و گفتم مصیبت بزرگ ما از صدر اسلام همین بوده است. گفتم اگر این ظاهرالصلاح‏ها نبودند، کاراصلاح جامعه آسانتر بود. این ظاهر‏الصلاح‏ها مشکل را پیچیده کرده‏اند. خدا ان‎‎شاءالله جامعه را نجات دهد.



[1] . الکافی، ج2، ص106

[2] . بحارالأنوار، ج68، ص334

[3] . بحارالأنوار، ج68، ص331

[4] . بحارالأنوار، ج75، ص291

[5] . غررالحکم، ص48

[6] . خصائص‏الأئمة(ع)، ص94

[7] . غررالحکم، ص70

[8] . سوره الاحزاب، آیه 53

[9] . بحارالأنوار، ج2، ص49

[10]. حالا ما داریم حمل به صحّت میکنیم و این حرفها را میزنیم.

شهادت صابر امت، امام موسی کاظم (ع) تسلیت باد

 
 سید تقی واردی 

 

امام موسی کاظم (ع) از سوی خلفای معاصر خویش ، به ویژه هارون الرشید عباسی ستم های زیادی متحمل شد و سال های متمادی در حبس و زندان های مخوف عباسی قرار گرفت و بدین جهت مایه شرمساری خلافت غاصب عباسی و حاکمان و خلفای ناحق این خاندان گردید.


روز 25 رجب مصادف با شهادت آن حضرت در زندان هارون الرشید در بغداد است . ضمن تسلیت این روز غمبار و جانگداز به بقیة سلف الصالحین حضرت حجت بن الحسن العسکری (عج ) و علما و فقهای شیعه ، رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای و عموم سادات بنی الزهرا (س) و موسوی نسب های عالم و به مردم شریف و غیرتمند ایران اسلامی ، نوشته ذیل را تقدیم شما عزیزان می نمایم :


             


امام موسی کاظم (ع) فرزند امام جعفر صادق(ع) و پدر امام رضا (ع) و هفتمین امام شیعیان است.


آن حضرت دارای لقب هایی چند می باشد که برخی از آن ها عبارتند از: کاظم، صالح، صابر، امین و عبدصالح.


هم چنین در میان شیعیان به "باب الحوائج" معروف می باشد.


کنیه های وی عبارتند از : ابوابراهیم، ابوالحسن اول، ابوالحسن ماضی، ابوعلی و ابواسماعیل .(1)


امام موسی کاظم(ع) در هفتم صفر سال 128 و یا 129 قمری در أبوا (روستایی در میان مکه و مدینه)، از بانویی پرهیزکار و صالحه، به نام "حمیده بربریه"، که معروف به "حمیده مصفاة" بود، دیده به جهان گشود و در بیست سالگی، پس از شهادت پدرش امام جعفر صادق(ع)، به امامت شیعیان نایل آمد.(2)


ایام امامت وی، معاصر بود با خلافت چهار تن از خلفای عباسی (منصور دوانقی، مهدی، هادی و هارون الرشید).


امام کاظم(ع) از سوی تمام خلفای مزبور، در فشار و رنج و آزار بود و چندین بار از سوی آنان دستگیر و زندانی گردید. تنها در دوران خلافت هارون الرشید، به مدت چهار سال (از شوال سال 179 تا زمان شهادتش در سال 183 قمری) در حبس و شکنجه بود.(3)


هارون الرشید (پنجمین خلیفه عباسی) که دشمنی و ناسازگاری غیر قابل انکاری با ذراری حضرت فاطمه زهرا(س) و اولاد و احفاد امیر مومنان(ع) داشت، در آزار و اذیت سادات علوی و منتسبین به خاندان امامت و ولایت، کوتاهی نمی کرد.


وی که از مستبدترین حاکمان عباسی و جنایت کارترین آن ها است، وجود شریف امام موسی کاظم(ع) و مقام و معنویت وی و احترام مردم نسبت به او را، تحمل نمی کرد و از این بابت، بسیار ناراحت و عصبانی می شد.


سرانجام در رمضان سال 179 قمری، که برای مراسم عمره وارد مکه و سپس به مدینه رفته بود، دستور داد امام موسی کاظم(ع) را دستگیر و به عراق منتقل کنند.


مأموران هارون، امام موسی کاظم(ع) را در حالی که در کنار قبر جدش حضرت محمد(ص)، به نماز و نیایش اشتغال داشت، دستگیر و به نزد هارون بردند.


هارون دستور داد، وی را در غل و زنجیر کرده و به سوی عراق حرکت دهند. هارون برای فریب و سردرگمی مردم و پیش گیری از عکس العمل های احتمالی محبان اهل بیت (ع)، دو محمل ترتیب داد و یکی را به سوی بغداد و دیگری را به سوی بصره روان داشت. امام موسی کاظم(ع) را در محمل بصره قرار داد. مأموران حکومتی، در هفتم ذی حجه همان سال، امام موسی کاظم(ع) را تسلیم عیسی بن جعفر بن منصور دوانقی، پسر عموی هارون الرشید و حاکم وی در بصره نمودند. عیسی بن جعفر، آن حضرت را در یکی از حجره های خانه خویش محبوس کرد و در آغاز به وی سختگیری نمود ولی بعدها که عبادت و نیایش های دراز مدت آن حضرت را از نزدیک مشاهده می کرد، از سختگیری خویش نسبت به آن حضرت کاهید و به هارون نامه نوشت که آن حضرت را از حبس وی خارج کند، در غیر این صورت، خودش وی را آزاد خواهد کرد.


هارون، بناچار امام موسی کاظم(ع) را از حبس عیسی بن جعفر در بصره به حبس فضل بن ربیع در بغداد منتقل و در خانه فضل وی را زندانی کرد.


در آن مدتی که امام(ع) در خانه فضل بن ربیع زندانی بود، هارون چند بار از فضل درخواست کرد که آن حضرت را به شهادت رساند، ولی فضل امتناع کرد و از این امر سر باز زد.


                           


هارون، بار دیگر آن امام همام را از زندان فضل ربیع، به زندان فضل بن یحیی برمکی منتقل و از وی درخواست کرد که آن حضرت را به شهادت رساند. ولی فضل بن یحیی نیز امتناع نمود و در مقابل ، بر اعزاز و اکرام آن حضرت افزود. هارون که از رفتار فضل بن یحیی به خشم آمده بود، دستور داد وی را دستگیر و بر وی یکصد تازیانه بزنند و از تمام مناصب و مقامات حکومتی بر کنارش کنند و امام موسی کاظم(ع) را به زندان "سندی بن شاهک" منتقل کرده و در آن جا وی را شکنجه و آزار نمایند.


سندی بن شاهک با قساوت قلب و سنگ دلی تمام، با آن حضرت رفتار می کرد و پس از چندی شکنجه و آزار توان فرسا به دستور هارون الرشید به آن حضرت، خرمای مسموم خورانید و وی را غریبانه و مظلومانه در 25 رجب سال 183 قمری به شهادت رسانید.


پس از شهادت امام کاظم(ع)، سندی بن شاهک در یک عمل فریب کارانه، فقها، قضات و بزرگان بغداد را حاضر ساخت و جسد مطهر امام(ع) را به آنان نشان داد و گفت: ببینید که وی بدون هیچ جراحت و زخمی و به اجل عادی از دنیا رفته است و کسی در رحلت وی، مقصر نبوده است. سپس جنازه مطهر امام(ع) را به مدت سه روز در جسر بغداد گذاشته و روی مبارکش را گشوده و مردم را ندا می کردند که این موسی بن جعفر(ع) است که از دنیا رفته و بیایید وی را مشاهده کنید. مردم دسته، دسته می آمدند و آن حضرت را نگاه می کردند.


پس از آن، با همت والای سلیمان بن منصور، عموی هارون الرشید، که از اشراف و صاحب نفوذان عباسی بود، تشییع جنازه باشکوهی از امام موسی کاظم(ع) به عمل آمد و در مقابر قریش ، در بغداد به خاک سپرده شد.(4)


قبر شریف امام موسی کاظم(ع)، هم اکنون در کاظمین ، که عراقی هاآن را " کاظمیه " می گویند، قرار دارد و قبر فرزندزاده اش حضرت امام محمدتقی(ع) نیز در جوار وی قرار دارد و زیارتگاه شیعیان و شیفتگان مکتب اهل بیت(ع) می باشد.


 -----------------------------------------


1- الارشاد ، ص 559؛ منتهی الآمال ، ج2، ص 181؛ ألقاب الرسول و عترته، ص 62


2- المستجاد ، ص 182


3- اصحاب الامام الصادق(ع) ، ج3، ص 317؛ الارشاد، ص 579؛ المستجاد، ص 189؛ وقایع الایام ، ص 322


4- نک: الارشاد، ص 579؛ المستجاد، ص 189؛ منتهی الآمال، ج2، ص 212؛ تاریخ بغداد ، ج31، ص 29؛ وقایع الایام، ص 322 و عیون اخبارالرضا(ع)، ج2، ص 92


 


 


زینب سلام الله علیه را دریابید

سیدمهدی شجاعی
دلت مى خواهد، طاقت بیاورى، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.

بچه ها چشمشان به توست. تو اگر آرام باشى، آرامش مى گیرند و اگر تو بى تابى کنى، طاقت از کف مى دهند.

سجاد که در خیمه تیمار تو خفته است، حادثه را در آینه نگاه تو دنبال مى کند؛ پس تو باید آنچنان با آرامش و طمأنینه باشى، انگار همه چیز منطبق بر روال معهود پیش مى رود و مگر نه چنین است؟ مگر تو از بدو آمدن به این جهان، خودت را آماده این روز نمى کردى؟

پس باید قطره قطره آب شوى و سکوت کنى. جرعه جرعه خون دل بخورى و دم برنیاورى. همچنان که از صبح چنین کرده اى.

حسین از صبح با تک تک هر صحابى، به شهادت رسیده است، با قطره قطره خون هر شهید، به زمین نشسته و تو هر بار به او تسلى بخشیده اى. هر بار قلبش را گرم کرده اى و اشک از دیدگان دلش سترده اى. هر بار که از میدان باز آمده است، افزایش موهاى سپید سر و رویش را شماره کرده اى و به همان میزان، در خود شکسته اى، ولی خم به ابرو نیاوردى.
خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست. خواهر اگر عمق چروک هاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست؛ تازه اینها مربوط به ظواهر است.

اینها را چشم هر خواهرى مى تواند در سیماى برادرش ببیند. زینب یعنى شناساى بندهاى دل حسین، یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین، عبور کردن از رگ هاى حسین و تپیدن با نبض حسین؛ زینب یعنى حسین در آینه تأنیث. زینب یعنى چشیدن خار پاى حسین با چشم.
زینب یعنى کشیدن بار پشت حسین بر دل.

وقتى از سر جنازه مسلم بن عوسجه آمد، وقتى که محاسنش به خون حبیب، خضاب شد، وقتى که رمق پاهایش را در پاى پیکر حر بن یزید ریاحى ریخت، وقتى که از کنار سجاده خونین عمرو بن خالد صیداوى برخاست، وقتى که جگرش با دیدن زخم هاى سعید بن عبدالله شرحه شرحه شد، وقتى که عبدالله و عبدالرحمن غفارى با سلام وداع، چشمان او را به اشک نشاندند، وقتى که زهیر به آخرین نگاهش، دل حسین را به آتش کشید، وقتى که خون وهب و همسرش، عاشقانه به هم آمیخت و پیش پاى حسین ریخت، وقتى که جان، در واپسین لحظات عروج، سراسر وجودش را به رایحه حضور حسین، معطر کرد و وقتى که... .

در همه این لحظات، نگاه تو بود که به او آرامش مى داد و دست هاى تو بود که اشک هاى وجودش را مى سترد.

هر بار که از میدان مى آمد، تو بار غم از نگاهش برمى داشتى و بر دلت مى گذاشتى. حسین با هر بار آمدن و رفتن، تعزیت هایش را به دامان تو مى ریخت و التیام از نگاه تو مى گرفت.

این بود که هر بار، سنگین مى آمد، ولی سبکبال بازمى گشت. خسته و شکسته مى آمد، اما برقرار و استوار بازمى گشت.

اکنون نیز دلت مى خواهد طاقت بیاورى، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى. همچنان که از صبح تاکنون که آفتاب از نیمه آسمان گذشته است، چنین کرده اى؛ اما اکنون ماجرا متفاوت است.

اکنون این دل شرحه شرحه توست که بر دوش جوانان بنى هاشم به سوى خیمه ها پیش مى آید. اکنون این میوه جان توست که لگدمال شده در زیر سم ستوران به تو باز پس داده مى شود.

على اکبر براى تو تنها یک برادر زاده نیست. تجلى امیدها و آرمان هاى توست. تجلى دوست داشتن هاى توست. على اکبر، پیامبر دوباره توست.

نشانى از پدر توست، نمادى از مادر توست، على اکبر براى تو التیام شهادت محسن است. شهید نیامده. غنچه پیش از شکفتن پرپر شده.

شهادت محسن، نخستین شهادت در دیدرس تو بود. تو چهار ساله بودى که فریاد مادر را از میان در و دیوار شنیدى که «محسنم را کشتند» و به سویش دویدى.

شهادت محسن بر دلت زخمى ماندگار شد. شهادت برادر در پیش چشم هاى چهار ساله خواهر و تا على اکبر نیامد، این زخم التیام نپذیرفت.

اکنون این مرهم زخم توست که به خون آغشته شده است. اکنون این زخم کهنه توست که سر باز کرده است.

دوست داشتى حسین را دمادم در آغوش بگیرى و بوى حسین را با شامه تمامى رگهایت استشمام کنى؛ اما تو بزرگ بودى و حسین بزرگتر و شرم همیشه مانع مى شد، مگر که بهانه اى پیش مى آمد؛ سفرى، فراق چند روزه اى، تسلاى مصیبتى و... تو همیشه به نگاه بسنده مى کردى و با چشم هایت بر سر و روى حسین بوسه مى زدى. وقتى على اکبر آمد، میوه بهانه چیده شد و همه موانع برچیده.

حسین کوچکت همیشه در آغوش تو بود و تو مى توانستى همه احساسات حسین طلبانه ات را نثار او مى کنى. از آن پس، هر گاه دلت براى حسین تنگ مى شد، بوسه بر گونه هاى على اکبر مى زدى.

از آن پس، على اکبر بود و در دامان مهر تو. على اکبر بود و دست هاى نوازش تو، على اکبر بود و نگاه هاى پرستش تو و... حسین بود و ادراک عاطفه تو.

و اکنون نیز حسین بهتر از هر کس این رابطه را مى فهمد و عمق تعزیت تو را درک مى کند. دلت مى خواهد که طاقت بیاورى، صبورى کنى و حتى به حسین دلدارى بدهى.

اما چگونه؟ با این قامت شکسته که نمى توان خیمه وجود حسین را عمود شد. با این دل گداخته که نمى توان بر جگر حسین مرهم گذاشت.

اکنون صاحب عزا تویى؛ چگونه به تسلاى حسین برخیزى؟

نیازى نیست زینب؛ این را هم حسین خوب مى فهمد.

وقتى پیکر پاره پاره على اکبر به نزدیکى خیمه ها مى رسد و وقتى تو شیون کنان و صیحه زنان خودت را از خیمه بیرون مى اندازى، وقتى به پهناى صورت اشک مى ریزى و روى به ناخن مى خراشى، وقتى تا رسیدن به پیکر على، چند بار زمین مى خورى و برمى خیزى، وقتى خودت را به روى پیکر على اکبر مى اندازى، حسین فریاد مى زند: «زینب را دریابید».

حسینى که خود قامتش در این عزا شکسته و پشتش دو تا شده است؛ حسینى که غم عالم بر دلش نشسته و جهان، پیش چشمان اشکبارش تیره و تار شده است!
حسینى که خود بر بلندترین نقطه عزا ایستاده است، تنها نگران حال توست و به دیگران نهیب مى زند که: «زینب را دریابید. هم الان است که قالب تهى کند و کبوتر جان از نفس تنش بگریزد».